کاملا بی ربط
اون روز داشتم با عجله از خیابان می گذشتم که به جلسه دفاعم برسم. ولی پیاده رو ها هم مثل اتوبانها شلوغ و پرترافیک بود. در همین اوصاف تنه ام به تنه یک مرد نابینا خورد و عصاش افتاد رو زمین. خم شدم عصاش رو بهش دادم ولی اون مرد با لحن بد و تندی بهم گفت : مگه کوری! جلو پاتو نیگا کن. ولی وقتی سرشو بالا کرد و دید که من لالم ! سرخ شد و برای اینکه از دلم دربیاره عینکش رو بهم داد
تو جلسه دفاع تمام مدت اون عینک به چشمم بود و هر چی از دهنم دراومد به اون استاد عوضی گفتم. آخر جلسه وقتی استاد با صورتی برافروخته بهم نزدیک شد، بدون هیچگونه حرفی برای اینکه از دلش دربیارم اون عینک رو بهش دادم
چند ساعت بعد نمره های پروژه اعلام شد . من بیست شده بودم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home